روایت اول
مرد خیاطی پارجه مشتری را که برش میکرد تک قیچی و اضافه مانده پارچه را پسانداز میکرد و به صاحبانش نمیداد.
شبی در خواب دید روز قیامت شده و او را زیر علم دادخواهی بردهاند و مشتریهای او دارند با قیچی آتشین گوشت و پوست او را میبرند و میبرند از خواب پرید و با خودش عهد کرد که دیگر این کار را نکند و باقیمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد.
فردا به شاگردش سفارش کرد که هر وقت دیدی من تکههای پارچه را برمیدارم تو بگو: «استا، علم» .
از قضا روزی یک پارچه گرانقیمت آوردند که به تکههای آن طمع کرد هرچه کرد دید نمیتواند از این یکی بگذرد همین که برداشت شاگرد گفت: «استا، علم» استاد گفت: «این یکی را بکش قلم!»
روایت دوم
علم علم، درد ورم ـ زری که نبود توی علم!
خیاطی بود که قسمتی از پارچههای مردم را موقعی که رخت و لباس براشان میدوخت برمیداشت و وقتی که زیاد میشد پوشاکی درست میکرد و میفروخت.
شبی در عالم خواب دید که مرده و جلو تابوتش علمهای همه رنگ در حرکت است و به او میگویند: «این علمها از پارچههایی است که موقع خیاطی دزدیدی» بعد از تقلا و پیچ و تاب زیاد از خواب بیدار شد و پشیمان از کردههای گذشته با خودش عهد کرد که دیگر دزدی نکند.وقتی هم به دکان رفت به شاگردش سپرد که: «هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو: «علم علم» تا من دست از دزدی بردارم».
اتفاقاً زد و یک پارچه زربفتی پیش خیاط آوردند. خیاط که چشمش به پارچه زری گرانقیمت افتاد عهدی که با خودش کرده بود یادش رفت و قیچی را برداشت تا یک تکه از آن را بچیند و برای خودش بردارد .
شاگرد که استاد را میپایید گفت: «علم علم» استاد اعتنایی به حرف او نکرد. شاگرد این دفعه با فریاد گفت: «استا، علم علم»
خیاط از فریاد شاگرد اوقاتش خیلی تلخ شد و داد زد: «چه خبرته! علم علم و درد ورم ـ زری که نبود توی علم!»
پیام بگذارید